#دلنوشته
دوره ای از زندگی را طوری سپری میکنم که هیچی نمی فهمم و در حالت منگی حالتی که اصلا نمیدونم زنده ام یا مرده حتی غذا که میخورم مزه اش برام مهم نیست فقط میدانم که غذا میخورم یا آب می نوشم ،چقد هوای سرد و بی روحی است این روزها به نظرم باید از این مکان بروم شاید اونجا حالم عوض شود یک دست لباس گذاشتم داخل کیفم و روانه بهبهان شدم وقتی رسیدم به ترمینال فقط خودم بودم بهم گفت که منتظر بمونم تا مسافر بیاد نشستم و به گوشی که کسی این مدت نه تماس گرفت نه پیامی داد را چک کردم و دوباره گذاشتم داخل کیف نیم ساعتی نشستم و مسافر تکمیل شد حرکت کردیم و حدود یک ساعتی رسیدم بهبهان پسر خواهرم میلاد آمد دنبالم رفتم خونه همه خوشحال شدن که من رفتم غذا خوردیم بعد دور هم بودیم حال دلم گرفته بود انگار اینجا هم خوب بشو نیستم انگار جدایی از او هیجا دلم را خوب نمی کرد همش به خواهرم بهانه می کردم بزنیم بیرون حوصله ام سر رفته بود تا اینکه زن همسایه زنگ زد به خواهرم گفت میای بریم خرما پاک کنی؟آبجی گفت نه من نمیام ولی خواهرم را ببرید منم گفتم باشه ..صبح ساعت ۶ بیدار شدم و رفتم دیدم ماشین وایساده حدود ۱۰ نفر بودیم وقتی رسیدیم گفتند که خرماها را پاک کنید شروع کردیم وقتی دانه های خرما را جدا میکردم کل زندگیم را مروز می کردم و اینکه کجا بودم به کجا رسیدم و چه کسانی را دیدم و از چه کسانی گذشتم خیلی بد بود آنقدر تو زندگی فرو رفته بود که نمیدونم کی ۸ ساعت گذشت بعد از ۸ ساعت تمام کردیم و به خانه برگشتیم همرا من ۹ نفر زن که همه خانه دار و حدود ۴۰ یا ۵۰ سال داشتند میشد خستگی را از چهره شان دید ولی کاری نمی توانستند بکنند انگار برای زحمت آفریده شدند ماندم آنقدر فکرم را مشغول می کردند که زندگی و سختی های خودم را از یاد برده بودم واقعا چرا یک زن باید اینگونه زحمت بکشد مگر نمیگن زن ریحانه است و ضعیف و لطیف پس چرا باید اول صبح تو سرما و گرما برود برای چندر غازی بعدش خم کارهای خانه مگر زندگی و عمر چقد طول میکشد که باید اینگونه برایش جنگید ؟؟؟؟؟؟!!!!!!خلاصه این روزها روزهای سخت زندگی من بوده و نمیدانم تا کی ادامه دارد ولی قطعا درست می شود چون من به خدا ایمان دارم و میدانم درست میکند……