#نه به جنگ
#نه - به جنگ
#آخرالزمان
#علائم - ظهور
جمعه 23 خرداد حدود ساعت 8 و نیم بیدار شدم خیلی خسته بودیم شب گذشته داشتیم وسایل موکب غدیر را آماده می کردیم وسایل را آماده کردیم که فردا ساعت 11 شروع کنیم به درست کردن دیر خوابیدیم به همین خاطر ساعت 8 و نیم صبح بیدار شدم مثل همیشه نگاه به گوشی انداختم ببینم ساعت چند است پیام از طرف رضا برام آمده بود که تهران را زدند با تعجب بیدار شدم خودم را جمع و جور کردم خیلی ترسیدم نمیتونستم شوخی فرض کنم چون رضا هیچوقت از این شوخی ها نمی کرد بلند شدم دیدم زهرا و مادرش دارند در مورد جنگ حرف میزدند بهشون گفتم این حقیقت دارد گفتند بله صبح ساعت 3 و نیم اسرائیل جنایتکار حمله کرده و شش نفر از سرلشکران و دانشمندان هسته ای را در خانه شان شهید کردند وقتی شنیدم سرلشکر باقری شهید شد دنیا روی سرم خراب شد دیگه برام مهم نبود چون واقعا بهش علاقه و ایمان داشتم ایران هم بی پاسخ نگذاشت و صدها موشک راهی اسرائیل کرد ولی گفتند چون مسافت زیاده تا شش ساعت دیگه نمی رسه ولی اسرائیل داشت حملات را زیادتر می کرد رهبر جانشین آقای سلامی و امیری را معرفی کرد که نرسیده به ظهر همان روز دوباره آنها را هم زدند روز اول آدمای مهم مملکت ارتش و سپاه را زدند ایران هم خوب زد جمعه بعداظهر شد ما هم وسایلمون را آماده کرده بودیم در سایر شهرها نزاشتند گفتند ازدحام میشه من زنگ زدم یکی از آشناها گفت اشکال نداره برپا کنید و لی ازدحام نشه ساعت 5 موکب را برقرار کردیم و ساعت 8 و نیم تمام شد رفتیم خانه همه نگران بودیم از یک طرف عید غدیر از یک طرف جنگ چقدر حس بدی داره این جنگ یاد جنگ خیبر افتادم روزی که امام علی قلعه خیبر را فتح کرد یهودیان مثلا خواستند زهر چشم بگیرند از علی ولی کور خواندند ما همچنان شیعه علی می مانیم تا پای جان…این عید غدیر درسته تلخ شد ولی من هیچوقت اینجوری عید غدیر را درک نکردم و مطمئن شدم به دشمنی یهود با مولا علی (ع) شنبه شد دوباره موج موشک و خبر جنگ بیشتر تهران را زده بودند و در حوالی تبریز - کرمانشاه - نطنز اصفهان - بوشهر - اهواز همه احساس نگرانی کردیم روز عید غدیر فقط غذا و نذری بود دیگه از شور و شوق خبری نبود اما همه حواسشون بود اگر جنگ نمیشد عید غدیر امسال از اربعین حسینی بیشتر غوغا می کرد در جای جای کشور راهپیمایی غدیر برپا بود راس ساعت 5 بعداظهر خیلی جاها مثل دهدشت جشنهای کوچک بودند ولی زود جمعشون کرده بودند….لعنت خدا بر یهود
یکشنبه شد همچنان موج خبرها به صدا درآمده بودند جم و عسلویه را زدند اکثر کارگران به شهرستان پناه آوردند به همه هشدار دادند که به جای امن بروید مجلس را زده بودند .جماران -تجریش - روزهای اول سینما چیزی نمی گوید ما فقط می دانیم که جنگ است از تعداد کشته ها خبری نداریم رضا تهران است و دل من مثل سیر و سرکه هر لحظه می سوزد هر وقت باهاش صحبت می کنم احساس میکنم آخرین بار است که صدایش را می شنوم ….دوشنبه شد بیدار شدم باید به ملاقات مهدی برویم با زینب و مادرش راهی شدیم دلم پیش رضا مونده نمیتونم بهش زنگ بزنم تا ساعت 1 و نیک دم در زندان ماندم نزاشتن بروم ملاقات مهدی گفتند فامیل درجه یک بیاد منتظر زینب اینا ماندم آمدند تاکسی گرفتیم راهی خانه شدیم رفتم خانه ساعت 4 بعداظهر راهی مغازه شدم نمیتونم یک جایی بمانم زنگ زدم رضا چخبر گفت سینما را زدند چقدر آدم بی گناه داره جان میده لعنت به یهود لعنت بر جنگ …..ایندفعه با رضا زیاد صحبت کردم ازم خواست تصویر صحبت کنم ولی حوصله نداشتم شب خوابم نبرد نکنه رضا دیگه نبینمش نمیتونستم هم بهش زنگ بزنم صبح روز سه شنبه بیدار شدم مثل همیشه رفتم مغازه چند تا مشتری آمدند یهو دیدم نیما خواهر زاده ام آمد داخل نیما تهران بود وقتی دیدمش خوشحال شدم ولی نیما خیلی ترسیده بود یه ساعتی ماند بعد رفت خونه و همچنان جنگ ادامه دارد ان شاالله تا نابودی اسرائیل